مسعود میر: این یک اتفاق همیشگی است. در هر مجلس و مهمانی‌ای که حضور داریم، گاهی صحنه‌های جالبی می‌بینیم و آنها را به ذهن می‌سپاریم.

 گاهی این تصاویر ما را روایت می‌کنند و گاهی دیگران را، اما مهم ماندگاری‌شان است؛ ماندگاری لحظه‌هایی که برای ما دلنشین و دوست‌داشتنی‌اند. حالا این مهمانی را به‌گونه‌ای دیگر روایت کنیم؛ مهمانی حضرت حق و مهمانان‌اش بندگان آن حضرت؛ مهمانی سراسر خیر و برکت و لطافت؛ یک مهمانی برای میلیون‌ها مسلمان.

 تصاویر ماندگار این مهمانی شاید برای ما برش‌های کوتاهی باشند که در لحظات همزیستی با دیگر شهروندان به چشم می‌آیند؛ لحظاتی که تأمل برانگیزند. اینجا ایران است؛ خیابان‌های مهربانی، ساعت عاشقی...

با اولین نگاه به نانوایی و صف طویل جلوی آن می‌شود فهمید که تا هنگام اذان این صف به پایان نمی‌رسد. روزه‌داران در صف این‌پا و آن‌پا می‌کنند و گاهی حرفی میانشان رد و بدل می‌شود.

آنها که جلوی صف می‌رسند خیره می‌شوند به شاطر نانوایی که خمیرها را روی چوپ پهن می‌کند و در عین حال قرمزی لذت‌بخش تنور و سنگریزه‌ها هم چشم‌نوازی می‌کند. عطر نان تازه همه‌جا را پر کرده است و عقربه‌ها به سرعت از پی هم می‌آیند.  آنهایی که از دست پر شاطر بهره می‌برند، نان داغ را دست به دست می‌کنند و به سرعت راه خانه را پیش می‌گیرند تا سفره افطار با نان داغ جلوه دیگری بیابد. صف اما هنوز طولانی است.

 اذان نزدیک است و چانه خمیرهای ولوشده روی میز،  روبه پایان. چند نفری که با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه رسیده‌اند که نان به آنها نمی‌رسد، صف را ترک می‌کنند تا چاره دیگری بجویند. عده‌ای اما هنوز در صف پابه‌پا می‌شوند تا نانی دستشان را بگیرد.

صدای بلندگوی مسجد، حسن ختام یک روز روزه‌داری است و شاطر آخرین تنور نانش را خالی می‌کند و به‌سرعت به دست مشتریان می‌سپارد؛ یک نفر، 2 نفر، 3 نفر، 4 نفر و... نان اما به پیرزن نمی‌رسد و یک لحظه حسرت را می‌شود از پشت عینک بزرگش ورانداز کرد.
دستی به کمر می‌زند و آهی می‌کشد. اما آخرین مشتری که آخرین نان‌های نانوایی را گرفته او را می‌بیند. کنارش می‌ایستد و یکی از نان‌ها را به پیرزن می‌دهد. افطاری لذت‌بخشی است...

اتوبوس افطار
هنوز تا افطار نیم‌ساعتی مانده و مسافران ایستگاه اتوبوس به امید رسیدن به سفره افطار خانه، به زحمت سوار اتوبوس شلوغ می‌شوند. ازدحام آن‌قدر زیاد است که با هر نیش‌ترمزی جمعیت زیادی در اتوبوس جابه‌جا می‌شوند و صدایشان به هوا می‌رود.

زمان به سرعت پشت چراغ‌های قرمز می‌گذرد و جماعت روزه‌دار هر لحظه از رسیدن به خانه ناامیدتر می‌شوند. در انبوه ماشین‌های درهم پیچیده و صدای بوق آنها، صدای اذان کمتر شنیده می‌شود اما ساعت فریاد می‌زند که هنگام افطار است.

اتوبوس به میانه راه رسیده و مسافران آن کم شده است. روزه‌داران ترجیح می‌دهند که چشم بر هم بگذارند تا به مقصد برسند و گلویی تازه کنند. در یکی از ایستگاه‌ها شلوغی عجیبی به چشم می‌خورد.

 اتوبوس که به ایستگاه می‌رسد بوی اسپند اتوبوس را پر می‌کند. جلوی مسجد حاشیه خیابان شلوغ است و اتوبوس هنوز ایستگاه را ترک نکرده که  2 جوان سینی به دست وارد اتوبوس می‌شوند؛ «روزه همه قبول باشه، بفرمایید». لیوان‌های یک‌بار مصرف چای و بشقاب خرما مسافران اتوبوس را سرحال می‌آورد. این نذر آن‌قدر هوشمندانه است که نمی‌توان فراموش‌اش کرد. مسافران روزه‌دار گرفتار در خیابان‌های پایتخت، قدر این استکان چای را خوب می‌دانند.

مهمان صمیمیت
روزه و ماه رمضان برای او معنای خاصی ندارد. برای کسی که تمام روزهای سال را روزه است، رمضان ماهی است مثل بقیه ماه‌ها. از روزی که خودش را شناخته، به زحمت یک وعده غذای روزانه گیرش آمده و البته برای آن یک وعده غذا هم هر روز کار کرده است. دوره دستفروشی را گذرانده و حالا ساز به دست گرفته است؛ ضرب می‌زند و آواز می‌خواند. مردم اما بی‌توجه به او دقایق را غنیمت می‌شمرند و هرکس به فکر این است که لحظه اذان در گوشه‌ای آرامش را بازیابد و جرعه‌ای بنوشد و لقمه‌ای بخورد.

پسرک  اما همچنان به انجام کارش اصرار دارد، کنار پیاده‌رو ایستاده و یک لحظه قرار ندارد. صدای گرفته‌اش را به زحمت به رخ می‌کشد تا عابران در آن شلوغی و عجله به او هم توجهی کنند. اذان که می‌گویند می‌داند کاسبی دیگر رونقی ندارد. همه می‌خواهند پای سفره‌ای بنشینند و حوصله او را ندارند.

حزن صدایش عذاب‌آور است. دوباره ضرب می‌گیرد و آخرین شانس خود را امتحان می‌کند؛ «یا مولا دلم تنگ اومده / شیشه دلم ای خدا زیر سنگ اومده».
محال است نامش را ببری و خیری در راه نباشد. مردی میانسال روبه‌روی پسرک می‌ایستد و یک لبخند و یک پیاله حلیم به او می‌دهد. پسرک مرد را نگاه می‌کند که سوار تاکسی می‌شود و می‌رود. انگار آنجا بود تا برای پسر افطار بخرد. گوشه پیاده‌رو حالا لذت خوردن افطار را میزبانی می‌کند.

بار افطاری
چهارچرخ قراضه همه زندگی آنهاست؛ از این سوی بازار به آن پاساژ بازار، از کاروانسرای این حاج‌آقا به دکان آن حاج‌آقا. نبض بازار دست آنهاست. جنس‌ها را در آن شلوغی بازار فقط آنها می‌توانند جابه‌جا کنند.

 از صبح تا غروب چهارچرخ را پر می‌کنند و در گوشه‌ای دیگر از بازار خالی می‌کنند. نان بازو می‌خورند و درآمدشان آن‌قدر هست که فقط بتوانند قوت روزانه بخورند و باز فردا چهارچرخ سنگین پر از کالا را هل بدهند. روزهای رمضان کار را سخت می‌کند. گرسنگی را اگر بی‌خیال شوند، تشنگی امان را می‌برد.

کارتن‌ها، توپ‌های پارچه، گونی‌های سنگین و خلاصه انواع و اقسام بارهای بازار کلافه‌شان می‌کند. چون با زبان روزه، سختی کار چندبرابر است. مزدها اما فرقی نمی‌کند؛ «نمی‌توانی کار کنی کس دیگری این کار را می‌کند». این جمله یعنی اینکه ممکن است روزی آن روز به باد برود پس چاره‌ای نیست.

افطار که نزدیک می‌شود بازار 2 تکه است؛ بعضی حجره‌ها را می‌بندند و به خانه می‌روند و بعضی افطار را در همان محل کسب می‌خورند. اما حدود قهوه‌خانه‌ها و رستوران‌های بازار بزرگ کار و بارشان سکه است. شاگردان رستوران‌ها سینی‌های افطاری را به مغازه‌ها تحویل می‌دهند. باربرها اما حال و روز دیگری دارند؛ به زحمت نانی و پنیری و استکانی چای را بهانه استراحت می‌کنند. سفره همان چهارچرخ است!

کسی آن‌قدر پول ندارد که افطاری مفصلی بخورد بعد از آن‌همه کار روزانه. اما چند سالی است که باربرهای بازار، نذر یک حاجی بازار را لقمه لقمه مزه می‌کنند. حاجی نذر کرده هر سال رمضان به تعدادی از باربرهای بازار افطاری بدهد. دعای خیر باربرهای خسته و ازنفس‌افتاده برای پیرمرد یک دنیا می‌ارزد.

کد خبر 32485

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز